تک و تنها زیر سیاه چادر نشسته بودم. بقیه بچه ها بیرون مشغول عکس گرفتن از فضا بودن و منم داشتم از این تنهایی استفاده میکردم و خوب نگاه میکردم، به سماور روبه‌روم، به استکان چایی افتاده توی سینی، به صدای بادی که میپیچید تو بند بند چادر، به تار و پود پارچه‌ای که خونه شده بود، سرپناه بود. چادری که عمرش دوبرابر عمر من بود، بیشتر از من سفر کرده بود و بیشتر از من قصه به تار و پودش گره خورده بود.
یه خانواده چهار نفره بودن. یه دختر بزرگ، یه پسر کوچیک، یه عالمه گوسفند، یه میش مریض، سه تا سگ، یه سماور، یه قالی، احتمالا یکی دو دست لباس و همین!.. گونه‌هاشون از افتاب سوخته بود، پیشونیشون خط اخم افتاده بود. تو دنیای خودشون بودن، حتی حضور ما ارامششونو خط نزد. کاری به کارمون نداشتن و سرگرم خودشون بودن، فقط چشمم گاه و بیگاه میچرخید و پسر بچه ای رو میدید که دزدکی زل زده بهم، تعجب از چشماش میبارید و نگاهش انقدر عجیب بود که خودمم تو وجود خودم دنبال یه عامل عجیب میگشتم..
زیر سیاه چادر نشسته بودم، تو سکوت، تو صدای گوسفندا و واق واق سگ، تو بوی طبیعت… چشمم به یه تیکه اینه شکسته افتاد. درست کنار پشتی‌ای که بهش تکیه زده بودم. با خودم گفتم حتما برای دختر بزرگ خونه‌ست. حتما صبح به صبح موهای طلاییشو تو همین اینه‌ی شکسته شونه میکنه، حتما با دقت خیره میشه به خودش، به زیباییش شک میکنه و اینه دور و نزدیک میکنه که شاید بهتر ببینه، غرق رویاهاش میشه که یهو مادرش،به اسم صداش میکنه، اینه رو همین کنار روی خاک میندازه، رویاش رو نیمه کاره رها میکنه، موهارو زیر روسری پنهون میکنه و دمپایی‌هاشو میپوشه و میره که یه روز دیگه هم دختر این سیاه چادر باشه، و ارزوهاشو به سادگی این زندگی گره بزنه ..
اینه رو برمیدارم و‌‌ تمیزش میکنم و به خودم خیره میشم. اینه رو به صورتم دور و نزدیک میکنم، غرق رویاهام میشم که یکی صدا میزنه؛ صحرا!.. اینه رو روی خاک میندازم و میرم..