روایت اول،پیش از آن واقعه بزرگ،ماکوگردی،روستاگردی

محل اقامت ما در روستاي هاسون بود. از سنگ و سيمان که بگذريم، اين ميزبان خانه بود که مهرباني را از نگاه اول به ما هديه مي کرد. مردي که از همان اول دوستش داشتم...خوش برخورد و شيرين سخن. مردمان آبادي هميشه نگاهشان مهربان است. وقتي به استقبال ما آمد، دستانم را طوري در دستانش گرفت که  انگار ساليان سال مرا ميشناسد.

جشنواره ماکوگرام – روستای هاسون

پیرمرد و کار

 گرماي صحبت عمو رحمت و خنکاي نسيم که از بالاي کوه سرازير مي شد مرا به ياد دوران کودکي ام مي انداخت. زماني که به ده مي رسيديم، همه از بام ها  با نگاهشان به استقبالمان مي آمدند و خوشامد گو بودند. اينجا هم همينطور بود و انگار همه مردمان روستانشين اين گونه مهمان نواز و خونگرم هستند. چيزي که در اين روستاهاي ماکو بيشتر شنيدم کلمه انرژی بخش ” خوش آمديد” بود. هر جا نگاهم به نگاهي مي افتاد دستي به نشانه خوشامدگويي بالا ميرفت و تکان مي خورد، طوري که انگشت دستانشان، تارهاي دلم را چنگ  مي زد.

روستای هاسون

روستای هاسون

خانه ی عمو رحمت

خانه ي عمو رحمت از پايين کوه پيدا بود و ما بايد سينه کش کوه را بالا مي رفتيم.درختان آلو و سيب همه جا ديده مي شد و گاوهايي در حال خوردن علوفه بودند. عمو رحمت همان اول گفت که شغل ما دامداري است و این گاوها روزی خیلی ها را فراهم  می کنند.

در مسیر کوه

خانه ای بارش طلا

از ميان درختان گردو به حياط خانه عمو رحمت رسيديم. رباب خانم، همسر عمو رحمت که دخترش طوبی را بغل گرفته بود جلوي در منتظرمان بود. از همان اول طوبی دختر سه ماهه ي آرام  خانواده را در آغوش گرفتم و بوس بارانش کردم. چشمانش روشن بود مثل آسمان اینجا دلربا و زیبا.

ماکو و کوه

ماکو و کوه

تا چشم كار مي كند دور تا دور آبادی را كوه فرا گرفته است. كوه مقام والايي دارد در مسير زندگي زمين و سرزمینی که کوه به دورش حلقه زده باشد، بايد مردماني استوار و ايستاده داشته باشد. ماكو، شهري كه بر قامت كوه، عنوان شهر سنگي را به دوش مي كشد. و حالا ميزبان مسافري است كه دل به راه دارد و مي خواهد مسافر دلهاي مردمي باشد كه مسير سخت زندگي را دنبال مي كنند و دلشان نرم و مهربان است.

ویدیوی روستای هاسون

در مسیر چشمه

ویدیو کوه های روستای هاسون

شام شب

شام مهمان دستپخت فوق العاده رباب خانم همسر با محبت خانواده بودیم. بعد از شام باید ظرف ها را سرچشمه می شستیم، آب اینجا حکم طلا را دارد و اینطورکه رباب خانم می گفت فقط نیم ساعت هر صبح فرصت برای پر کردن منبع آب دارند و این تنها ذحیره آب تا روز بعد بود. سینی ظرف ها را پهلو و به دوش و به سر گذاشتیم و سر چشمه بردیم. زنان روستاهای ماکو همگی محجوب به حیا و در برابر میهمان بسیار رعایت آداب می کنند و حرمت نگه می دارند. سر چشمه دو بانوی دیگر داشتند ظرف می شستند که رباب خانم از ما درخواست کرد برای اینکه آنها راحت باشند آنجا را ترک کنیم و زحمت شستن همه ظروف به گردن رباب خانم افتاد.

شعر “آنا” و روایت مادر

شب، وقتی پنجره ها را باز کردیم، پرده ها با موسیقی باد می رقصیدند و در گرمای مرداد ماه، هوایی بسیار خنک را تجربه می کردیم.عمو رحمت دفتر اشعارش را باز کرد و برایمان شعر” آنا ” را خواند که ماجرای مادری بود که از اول تولد تا جوانی فرزندش را روایت می کرد. مادری که برای خوابیدن فرزندش لالایی می خواند و وقتی فرزندش به جنگ می رود وشهید می شود، می نالد که لالایی نخواندم که الان هم بخوابی.اشک در چشمان من حلقه زده و بغض گلوی عمو رحمت را می گرفت وقتی کلمات شعر را بر زبان جاری می کرد.

خاطرات کودکی

هیچ وقت خاطرات کودکی عمو رحمت یادم نمی رود. می گفت وقتی کودک بودم و از مدرسه برمی گشتم تنها صدای ساز عاشیق بود که مدهوشم می کرد و اشعار اسطوره ای قهرمانان سرزمینم که همیشه دوست داشتم جای یکی از آنها باشم. این مردم با فرهنگ و تاریخ سرزمینشان زنده هستند و تنها هزار افسوس که هر روز از اصلمان دور و دورتر می شویم . با خودم آرزو می کردم که ای کاش می شد فرهنگ و آداب و رسوم هر سرزمینی را حفظ کرد و برایشان جایگاهی قرار داد تا درهمیشه جاودان بمانند.

روستانگار، روایتی متفاوت

عمو رحمت روایت روستایشان را با کوه و چشمه شروع می کرد، یکی باصلابت و پرابهت ودیگری روان و جاری، دخترانی با لباس های رنگارنگ، عاشیق هایی که ترانه های قهرمانان سرزمینشان را سر می دادند که سینه به سینه به آنها رسیده بود و شعرهای عاشقانه و عارفانه. آبشارهایی که کوه ها سرازیر بودند و چشم اندازی شگفت انگیز و رویایی می ساختند و گوزن هایی که گله به گله برای نوشیدن آب به سرچشمه می آمدند. از شکار می گفت که دلش خون بود از آن. اگر چه روزگاری شکارچی ماهری بود اما قطار فشنگ را بر دیوار آویخته و تفنگش را در صندوقچه رها کرده بود. روایت تلخی از شکار داشت و وقتی می گفت دلش به جوش می آمد و فریادش به خروش . سال های سال دیگر شکار نمی کرد و از آن روز با دردی که همیشه همراهش بود به تلخی یاد می کرد.

شب وقتی می خوابیدم، ماه از پشت پنجره، بالای سر آبادی نمایان بود و من داشتم به عمو رحمت فکر می کردم.

صبح و سلام

صبح زودتر از خانه بیرون زدم تا نسیم صبحگاهی ده را از دست ندهم و فرصتی داشته باشم برای عکاسی از مناظر اطراف. خورشيد از پشت كوه بالا مي آمد و من در دل کوه  قدم مي زدم. با کوه غریبه نیستم و در محل تولدم کوه بسیار است. من که در دامان کوه البرز زاده شده بودم، در حصار این همه کوه و سنگ احساس آرامش می کردم. اینجا باید به کوه سلام کنی هر صبح. نگاهت می کند انگار…

پانوراما روستای هاسون و کوه

میانکوه

اینجا طبیعت در دل مردمان روستا آرامشی ایجاد کرده بود که هر بار آنها را می دیدی با رویی گشاده و لبخندی پرمهر،  تو را به سوی خودشان می کشیدند. شاید ماکو در دره شهری كه مي شود از نظری نام ميانكوه را برايش انتخاب كرد، زاده شده است. تا چشم کار می کند کوه می بینی و کوه. کوه هایی بلند و ستبر. راستی از کوه در ادامه سفرمان در پیچ و تاب جاده به بام ماکو هم می رویم تا از آنجا کوه آرارات را ببینیم…

در حصار چوب،درختان، اما آزاد

زبان، میراث ماندگار

با اینکه زبانشان را متوجه نمی شدم اما محبت سخنشان را می فهمیدم. فارسی را سخت صحبت می کنند و بهتر هم همین است. همین که زبان، گویش، لهجه خودشان را حفظ می کنند میراث دار سرزمینشان هستند. در روستاهای زیادی دیده ام که جوانان مانند گذشتگان خودشان نیستند و زبان و گویش محلی خود را به دست فراموشی سپرده اند و دیگر با مردم پایتخت فرقی ندارند. اما اینجا چندین و چند بار با جوانانی روبرو شدم که می گفتند من با شما ترکی صحبت می کنم با اینکه می دانستند من متوجه نمی شوم. انگار می دانستند که تغییر با زبان شروع می شود.

صبحانه و بالا خانم

سر سفره صبحانه، من از نان پرسیدم که از کجا تهیه می شود. نانی رویش آب می پاشیدند تا نرم شود. رباب خانم گفت که قدیم همه تنور داشتند و نان می پختند ولی الان تنها یکی دو تنور هنوز روشن است و تنها چند نفر در روستا نان پخت می کنند. در این میان بالا خانم یکی از فامیل های صاحبانه از راه رسید و عمو رحمت گفت :” همین بالا خانم یکی از کسانی است که هنوز در روستا نان می پزد.” بالا خانم خوش مشرب و شیرین بود و به گفته عمو رحمت در فیلم “پایان کودکی” به کارگردانی کمال تبریزی که در این روستا ساخته شده بود، بازی کرده بود و دائم از خاطرات جوانی می گفت و نخودی می خندید.

عمو رحمت و فرهنگ بومی

عمو رحمت می گفت خیلی از فرهنگ ها و آداب  و رسوم ما دیگر اجرا نمی شود. فردا در روستا عروسی بود و مثل اینکه دیگر رقص سنتی و لباس های محلی و موسیقی اصیل منطقه در آن جریان نداشت و عمو رحمت فقط دهان می بست و به نشانه افسوس سر تکان می داد. می گفت: ” برای منطقه ای که نگاه بوم گردی به آن داریم باید در کنار فضای اقامتی، ترویج آداب و رسوم، صنایع دستی، غذاهای محلی، سبک زندگی، لباس های سنتی و … با هم صورت بگیرند” و به حقیقت راست می گفت. روستاها جای کار دارند و با آموزش می شد برایشان شرح داد که با یک رویکرد منطقی و زیرساختی می شود این روستاها را مکانی امن و صمیمی برای اقامت گردشگران و توریست ها آماده کرد، که هم آنها تجربه یک اقامت متفاوت و منحصر به فرد را داشته باشند و هم مردمان روستا با این شرایط به نفع اقتصادی برسند و آخرین مسیر زندگی کوچ را انتخاب نکنند. مردمان هر سرزمینی به همانجا تعلق دارند و دوست دارند در زادگاهشان بمانند و این صحبت ها متوجه همه ما بود که برای نشر و شرح این مقوله به ماکو سفر کرده بودیم.

و این پیش از آن واقعه بزرگ بود که آن را تجربه می کردیم و…

ادامه دارد…