دختران جمشید، نوشته‌ای درباره‌ی زنان کرمانج ماکو

سر سرا، سر چاوا.
هر بار که از پای صحبتشان بلند می‌شوی هر دو با هم چند بار می‌گویند؛ سر سرا، سر چاوا.


شصت سال، هفتاد سال، هزار سال است که اینگونه کنار هم می‌نشینند و از قصه‌هایشان برای هم می‌گویند و برای ما. دو خواهر. شهرناز و ارنواز، زنان هزار افسانی که قصه‌هایشان تمام نمی‌شوند‌. زنانِ افسانه که هزار جوان را رهانیده‌اند و حالا با خیال راحت ساعت‌ها رو به آرارات مقدس می‌نشینند و روزهای رفته را می‌شمارند.
سر سرا، سر چاوا دختران، زنان، مادران، خواهرانِ زمین! به خاطر تمام رنج‌ها، تمام روزها و زندگی‌هایی که شما کرده‌اید. به خاطر لبخندهای‌ شیرینتان. “به خاطر یک قصه در سردترینِ شب‌ها. تاریک‌ترین شب‌ها.” که شما خدایگان قصه‌اید.

سر سرا! سرچاوا! .⏬راهنمای میدانی:
از ماکو به سمت بازرگان که می‌روی جاده کوسیج شما را از راه اصلی جدا می‌کند. تقریبا همان اوایل جاده روستای درویش کندی است و کمی پایین‌تر از آن سیاه چادر خانواده‌ی طاهری.

پ.ن: قسمت درون “…” تکه‌ای از شعرِ از عموهایت اثر احمد شاملو است.