در جستجوی ترانه های از دست رفته،افسانه راه ها و نام ها

دزفول گردی نوستالژیک

کنکاش و بازخوانی آهنگ های فولکلور دزفول در مسیر گردشگری

در جستجوی ترانه های از دست رفته

افسانه راه ها و نام ها

رود دز در قـلـب شـهـر مـا روان

ساز او مـوج و صـدایـش مـهـربـان

سفرم با رود شروع شد. كنار رودخانه دز در حال قدم زدن بودم و نگاهم به رود خيره بود و ترانه اي را زمزمه مي كردم. تماشاي رود آرامم مي كند. گاهي برايم در مسير آب هاي روان، جويبارها و حركت پرماجراي رود، سفر بيشتر معنا مي شود و دز برايم، رودي بود كه پس از گذر از كوه ها و دشت ها، شهرها؛ كه تاريخ را پشت سر گذاشته بود.من در سفر به دنبال چيزي مي گشتم كه ديده نمي شد!

به گمانم رودها راوي گذر زمانند. داستان هاي شنيده و نشنيده را براي سنگ و صخره روايت مي كنند. دزفول شهري است كه اين روايت ها را بسيار شنيده و گذر زمانه ي پر فراز و نشيب بسيار ديده است.

پاي پياده راهم را در مسير رودخانه خوش رنگ دز طي كرده و نقش پررنگ آب و نقش شهري كهن را در سرزميني به فراسوي تاريخ مرور مي كنم. از روزگاراني كه اَوان، پايتخت عيلاميان نام داشت و سرآمد شهرهاي مشرق زمين بود. از روزهايي كه مسير ايثار و ايستادگي و پايتخت مقاومت ايران.

نام ها و يادها. دزفول، زيبا و رازآلود. نام هايي را مي شنوم، غريب و خاص و منحصر به فرد. راوي داستان هاي افسانه اي و پر رمز و راز. کنارستان‌­های کولخرسان، بیشه‌زارهای دیونی و پیربانگو، پازن و پلنگ شوی، دره‌های توبیرون،روستاي سنگي ليوس، دریاچه شهیون، قلعه شاداب،آبشار شوي و پلابچيلون…

وقتي با رودخانه پيش مي روم احساس تنهايي نمي كنم، مي دانم كه رود مسيرش را خوب مي داند.گم نمي شود. انگار رود در تابلوي نقاشي زمين، راوي مناظر اطراف است و خود فروتنانه و سر به زير با در بوم نقاشي جريان دارد.

پیرمرد همچنان که داشت نخ ماهیگیری را در دستانش کمی تکان می داد، نخودی می خندید و حتی به ما نگاهی هم نمی انداخت. نگاهش خیره آب رودخانه بود و نمی دانستم به چه فکر می کند اما چشمانش از پشت عینک آفتابی و در سایه کلاهش، مهربان بود.

***

اينجا چشم فرصت زيادي براي استراحت ندارد. تا سر مي چرخاني نظرت به جايي گره مي خورد. چشمم افتاد به آرامگاهي در بالادست رود، نامش “آقارودبند”بود. نام عجيب ديگري كه تا به حال نشنيده بودم. ماجراي سيدسلطان علي سياه پوش معروف به آقا رودبند برايم جذاب شد. از اهالي جويا شدم. سيدي كه مردم براي صدق گفتار و حقيقت رسالتش، از او معجزه خواستند. “ای آب بحق خالقی که ترا خلق نموده؛ مسدود شو!” سيد گفت و آب ايستاد و رود خشكيد. دوره ها بعد بقعه مجد دز، با گنبد سفيد مخروطي و پلكاني كه مشخصه معماري هاي خوزستان است، همان جا كه سيد ايستاد و به آب اشاره كرد ساخته مي شود.

دزفول برايم شد شهر معجزه؛ از نقاشي هاي ديواري درون بقعه تا آرامستاني از قبور اهالي. در آرامستان، خوابيده بودند به رسم معمولِ آرامگاه هاي ايران، در كنار بزرگان عصر و زمان. تا شايد سفرشان را در آخرت به شفاعت آنها آسان كنند و يا به واسطه بزرگي و كرامت مقام آنها در كنارش احترام و عزت يابند.

چهره ام در تعجب مبهمي گرفتار بود تا اينكه صداي پسركي را شنيدم كه دست مادرش را گرفته بود و با تعجبي بيشتر از من از مادرش پرسيد: “مامان، اين بستي قيفي بالاي ساختمون چيه!؟” و من مي خنديدم از هر دو تعجبمان و مي رفتم كه در افقي محو تماشا باشم.

***

راهم را ادامه مي دهم و هنوز ترانه اي در گوشم مي پيچد. در راه، آن سوي آب، كت‌های دزفول كه در دل صخره‌ها حفر شده اند، به چشم مي خورند، دست كندهايي براي فرار از گرمای طاقت‌ فرسای تابستان.

شنيده بودم در ماه هاي گرم سال، خانواده ها اين كت ها را همانند خانه هايشان در ايام نوروز، خانه تكاني كرده و براي استفاده ميهمانان مهيا مي كردند. كت ها دالان هايي در دل تاريخ، خاطرات شب هاي شاد و دورهمي هاي دوستانه در كنار رود زلال دز بودند و شايد هم جايي براي تماشاي آسمان پر رمز و راز و پرستاره شب.

لبخندش مرا جذب کرد. بی معطلی برایم از خاطراتش گفت. از روزهای کودکی که از بالای همین کت ها به درون رودخانه دز شیرجه می زد. شاعر بود و برایم شعر خواند. شعری که برای دوران سربازی اش سروده بود.

از او هم سراغ آهنگی قدیمی رو پرسیدم که کنار دز می خواندند و همچنان که نیم خیزی برداشت و نخ ماهیگیری را در هوا تابی داد و به دز انداخت، یواشکی زد زیر آواز…

می گفت در قدیم مردم را با کلک از این سوی آب به کت های آن سوی رودخانه می رساندند و مردم هم با شادی این شعر را با همخوانی هم می خواندند.

گروهی دست می زدند و می خواندند :

اُو بُردم اُو بُردم (اُو به گویش محلی یعنی آب)

گروه دیگر هم جواب می دادند :

مترس ، مترس ، سر کلکی ( کلک هم قایقی دست ساز با چوب بود)

***

هنوز انرژي در پاهايم بود و راه زيادي نرفته بودم تا اينكه به خرابه هايي از آسياب هاي آبي دزفول يادگار دوران ساساني رسيدم. اينجاست كه رود به روزي مردم گره مي خورد.

سفر رود و دوستي اش با هنر معماري بشر، پديد آور آسياب هاي آبي و مردمي كه براي آرد كردن گندم و پخت نان از آنها استفاده مي كردند. چرخ هاي بزرگ كه در مسير آب مي چرخيدند تا چرخ زندگي مردم را بچرخانند.

پل است این دهر و تو بر وی روانی

نســازد خانــه بر پــل کـاروانـی

ناصرخسرو

***

پل نقطه عطف سفرم و جستجوي ترانه اي گمشده بود. به نظرم پل، تنها هنر بشر است كه مي توان گفت كه عمري برابر با پيدايش انسان دارد، پل، در دل رازي دوست داشتني دارد. واژه پل با فرهنگ سفر، گره مي خورد تا معناي عميق پيونددهنده و برقرار كننده ي ارتباط باشد. براي من پل، رسيدن به آن سوي فاصله هاست. دزفول،دژپول، قلعه نگهدارنده پل، رازي بزرگ در سينه داشت و شايد آن راز در جغرافياي متفاوت خوزستان خلاصه مي شد و پل كليدواژه آن بود. منِ مسافر، نمي توانم در گذر رود تماشاي پل ها را ناديده بگيرم، چرا كه هر چه باشد، سرآخر بايد از آن عبور كنم و اين ادامه ماجراي سفرم خواهد بود.

***

جدايي را پل پيوند مي زد. راز دوست داشتني پل شايد، پيوند آدمها با هم بود كه در جريان آن داد و ستد و امرارمعاش و برآورده شدن نيازهاي دوسويه به وجود آمد. پل براي ايراني ها مكاني براي دورهمي هاي شاد و شبانه هم بود و براي من بهانه تماشاي پل، واكاوي و حس نوستالژيك ترانه هاي قديمي بود كه در كنار رودها و پل ها سروده مي شد. ترانه هايي كه ساده بودند و بي آلايش. راوي زندگي و آئين ها، راوي قصه ها و داستان ها بودند. از دل و زبان مردم محلي بيرون مي زد. ترانه هايي كه خاطرات مردم مي شد.

***

من در جستجوي صدايي گمشده بودم. صدايي كه در میان مردم خوزستان زمزمه می شد و از ترانه های فولکلور و مردم پسند جنوبی ها به حساب می آمد. ترانه ای به نام «سر پل دزفول» که تمام دزفولی ها آن را با صدای او می شناختند و از حفظ بودند. ” مانده”، نامي ديگر.

در شهرستان دزفول متولد شد و نوه یکی از روضه خوانان و آوازه خوانان دربار ناصرالدین شاه بود. از آنجا که چند فرزند پیش از او در هنگام تولد مرده بودند و فقط او زنده مانده بود، به «مانده» معروف شد و این شهرت روی او باقی ماند. صداي جواني به نام “مهدي ميوه چي” كه مردم او را به نام مانده صدا مي زدند. ترانه «سر پل دزفول» اولین ترانه‌ای که باعث شهرت و محبوبیت وی در تمام استان خوزستان شد. مانده با خواندن ترانه ”شب های اهواز” در تهران بر سر زبان ها افتاد و به وی لقب ”خالق ترانه‌های دزفولی” دادند.

سرپل دزفیل… یار یار اکنم
مو یاد او… یار وفادار اکنم
سرپل دزفیل… هوای رودخونه
یارم میایه … آواز اخونه

***

وقتي پياده سفر مي كني، هر قدم، شايد نگاهت به نگاهي گره بخورد و نظرت به بنايي خيره بماند و دوست داشته باشي مكثي كني و شايد هم بماني. نگاهم به پيرمردي افتاد، مغازه ي كوچكي داشت و لبخندي مهربان. پرسيدم اسم اين محله چيست؟ گفت “پلابچيلون”. همانطور كه برايم توضيح مي داد، به كارهايش هم مي رسيد. گاهي مكث مي كرد و به خاطر مي آورد و گاهي سكوت مي كرد و كمي خيره مي ماند. به نظرم خاطراتش برايش مرور مي شد و سال هاي سال زندگي و جواني را به ذهن مي آورد.

با این حال از پیشه اش صحبت کرد و تجربه چهل سال کار و تلاش را برایمان توضیح داد. اول منبع آب می ساخت و عامل تامین آب اهالی می بود و امروز تنور می ساخت و نان مردم را. یک منبع هم بالای خانه بود و می گفت چهل سال عمر دارد و هنوز سالم است.

از محله با هم صحبت کردیم و یادش آوردم دو سال پیش وقتی از شما پرسیدم نام این محله چیست، داشتی کرکره مغازه را بالا می زدی و با انگشت اشاره کردی از آن طرف برو. وقتی گفتم کلی خندید…از مغازه بيرون آمدم و لبخند مهربان مرد و تكان دستي در آسمان بدرقه راهم شد.

در كوچه هاي باريك قدم مي زدم و سر مي چرخاندم و ساختمان ها را نگاه مي كردم تا اينكه به پله هاي سنگي در شيب تند كوه رسيدم. بي اختيار پله ها را بالا رفتم. ارتفاع كم و كوتاه پله ها توجه ام را جلب كرد. در زبان محلي “بچيله” به جوجه هاي مرغ و خروس گفته مي شد و اين پله ها شايد براي سهولت تردد آنها تهيه شده بود.

پلابچيلون، اسمش انقدر شيرين بود كه كنجكاوم كرد تا در محله گشتي بزنم. محله اي شيب دار كه به نظرم به خاطر همجواري با رودخانه بود. عمارت ها و خانه هاي آجري در شيب كوه و در ارتفاعي بيشتر از سطح جاده ساخته شده بودند. شاید هم بالانشین بودند…آجرها،حکایت این کوچه ها و گذر اهالی را مرور می کنند

كمي سيمرغ تخيل ام را پرواز دادم و كمي خيال پردازي را چاشني تماشاي عمارت هاي پلابچيلون و پله هاي سنگي اش كردم. فكر مي كردم “شايد جوجه ها براي بازي با دوستانشان از اين پله ها بالا و پايين مي رفتند و در محله گشتی می زدند. شايد يك جوجه ي بازيگوشِ گردشگر از حياط لانه اش بيرون آمده بود و براي ديدن جهان كوچك دور و برش، براي تماشاي رودخانه و پرسه در شهر روياهايش، از اين پله ها پايين مي آمد.” وقتي به اينها فكر مي كردم، لبخندي بر لبانم نشسته بود و آفتاب هم تا نيمه آسمان آمده بود.

هر سو نگاهی می انداختی و مسیر سنگ فرش ها را دنبال می کردی به ساباطی می رسیدی که در گذر اهالی محل بود و می توانست مکانی باشد برای بازی های کودکانه که شاه بازی آن قایم موشک (قایم باشک) و به قولی چشم گیرک بود…

هنوز از پلابچيلون مرموز دور نشده بودم كه تابلوي حمام كرناسيون به چشم خورد. وقتي در شهري قدم مي زني كه به موزه آجري ايران شهرت دارد، بايد از يكي از سازه هاي مشهورش ديدن كني كه هنر آجر چيني در آن به زيبايي مشهود است.

***

حمام كرناسيون كه امروزه با تغيير كاربري، موزه مردم شناسي دزفول است با دستان توانمند استاد معزي معمار در محله ي به همين نام ساخته شده است. بيش از همه نام ها و يادها، اين هنر معماري ايراني است كه به جا مي ماند. دزفول هم كم از اين موهبت بي نصيب نبوده است.

از کاشی و آجر که نمی شود گذشت اما در حمام های ایرانی گذشته، جشن ها و ترانه ها با شادترین ملودی در گوش این فضا می پیچید و در زینت معماری، هنر موسیقایی بومی و محلی، غرق در یکی از پر شور ترین ترانه محلی، پیوند دهنده دختران بی آلایش این شهر با پسران غیور و با غیرت بود و من در جستجوی این آهنگ ها و این صداها با جایی سری می زدم و با هر کسی گپ می زنم…

اینجا تنت پاک می شود از هر چه آلودگی و خستگی. صدای آب، موسیقی حمام است. از کسی پرسیدم در حمام ترانه ای هم می خواندند و می گفت : در حمام هر که صدایش خوب بود بنا می کرد به آواز و دیگران هم مرحبا و احسنت می گفتند. رد پای ملودی ها در همه جا می توان دنبال کرد، حمام های قدیمی که جمع اهالی محل بود، در دورهمی اشان در حین مراسم پاکیزه سازی، آوازه خوانی هم می کردند و این خودش شاید پیوند دل ها بود و کینه های دل و جان را هم می شست.

***

اما من در كرناسيون به دنبال ترانه اي ديگر در مجلس عروسي رفته بودم. در يكي از دالان هاي حمام، مجسمه مراسم حنابندان و عروسی بود و توجه مرا بيش از هر چيز به خودش جلب كرد و اين آئين مردماني بود كه روزگاري با ترانه هاي محلي و بومي خودشان، جشن مي گرفتند. لباس دزفولي مي پوشيدند و ترانه دزفولي هم مي خواندند.

یکی از همین ترانه های قدیمی، ترانه بیوبریمشِ دزفولی است. ترانه اي قديمي که از حدود صد سال پیش توسط مردم دزفول به ویژه مادربزرگای دزفولی در جشن حنابندان همراه با دایره زدن دور داماد خوانده می شد و با كِل كشيدن و شادي و پايكوبي اين لحظه را جشن مي گرفتند.خوانده مي شد:

بیو بریمش بیو بریمش تا کنار مام زرد
هممون دس پامون رشته پره پامون خاره زرد

در ترانه به محلي خاص اشاره مي شود به نام مام يا موم زرد. كنار مام زرد دقيقا كجاست؟ پس از پرس و جو فهميدم كه در حوالی گتوند، نزدیکی بقعه محمد بن زید، چهار درخت کنار قرار دارد که یکی از آنان بزرگ تر و قدیمی تر است، به آن کنار موم زرد می گفتند و ارتباط آن با دزفول به علت اين بود كه روزگاري يكي از تفرجگاه هاي دزفول بوده است.

شعر قدیمی دزفولی ها در مراسم عروسی

حُوشومَه رَشُو کُنُم ، اُتاقُمَه کُنُم فَرش
مِهمونِه گِرُفتُمَه سَماوَرَ زَنُم تَش

اَر خُــدا نُصـرَت دَهَـــه عروس آیـَه بـِه حوُشُــم
وَرَقِی طِلا گِرُم بَر سَرِ سُمبــِه کوُشُوم

دو بــِرار خودُم دارُم دو یَخدونَ مَکـَنزی
سَرِشونَه وَر دارُم پوشُم حَریر فـَرَنگی

اَزِشون جوومِــه دُوهام مــارُمَه خَلعَتونَــه
بووَمَه رُوضی کُنُم عَروسشَ آرَه خونَه

چرخِ بازار چرخِ بازار سیزَنِت بایا طِلا
جومَه دومانَه تُو دُختی زَندیـِش دُکمِه طِلا

مارِ دوما ، مارِ دوما ، دَسِت نَبینَا بَلا
جومَه دومانَه تو دُختی زَندیـِش دُکمِه طِلا

اَ خُدا سُو وایَه دارُم، اَوَّلی حُوشِ گـَپی
دوّمی ماشینِ دُووی، سوّمی دَسَه چَکِی

بیُو بَرِیمِش بیُو بَرِیمِش ..تا نَکَندِن چارِشَه
جورابِی ساقَه بُلَندِی عَوَضِه دُلاقِشَه

پُلَ بَندِی پُلَ بَندِی پِه مَفتیلا طِلا
هَر کُجا دووما گُذَردَه مُوشَلا نُومِ خُدا
کل کلل

♫♫♫♫♫♫

هر چی دارم سی تو دارم دیگه نم برم گمون
همنه خرج تو کردم سر قباله ی حموم

پل بندید پل بندید پی مفتیل طلا
هر کجا دوما گذرده ماشالا نوم خدا

دو برار خدوم داروم دو صندیقه مرزنگی
سرشون وردارم پوشم حریر فرنگی

بیو بریمش بیو بریمش تا کنار مام زرد
هممون دس پامون رشته پره پامون خاره زرد

موسيقي فولكلور دزفول، ترانه های شرجی خطه جنوب، پيوند جشن ها و آئين هاست. دلت بالا مي آيد وقتي اشعار محلي با لهجه و گويش شيرين آن خطه به گوش مي رسد. بازخواني و بازآفريني اين موسيقي، فرهنگ آن مكان و تاريخ آن زمان را زنده نگه مي دارد…

***

امروز راهی بازار شدیم. بازار قدیمی دزفول. جایی که هنوز زندگی در آن جریان دارد. پر جنب و جوش و شلوغ. از هر طرف صدایی می آید که ترا به سمتی می خواند. خرید هم بهانه ای است که جایگاهش را در بازار می جوید. بازار دزفول با پیشه و ریشه های سرزمین اش پررنگ تر است. به هر سو نگاهی می انداختی، لبخندی به نشانه خوشامدگویی به استقبالت می آمد و به مهمانی یک میوه و یک خنده دعوت می شدی. پرتقال دزفولی شیرین و آبدار، مثل مثال های بامزه فروشنده.

میان مردم، حالم خوشی دارم. وقتی با هم گپ می زنیم و از حال و احوال هم می پرسیم. پیرمردها و پیرزن ها، با لهجه شیرین دزفولی،گرم صحبت که می شوند، محبت و دل سوزی از سر و رویشان می بارد. دلت غنج می رود وقتی نخودی می خندند و می توانی لحظه ای لبخندی را روی لبانشان نقش ببندی. اینجا بازار دزفول است.

بازار دزفول

اول فکر کردم بادبزن است ولی پیرزن گفت بذار زمین. از زمین برداشت و پله ی مغازه را جارو زد…

شیرینی های محلی، شیرینی های خرمایی دزفول. فروشنده مردی مهربان و البته با جذبه که به سختی از لبش لبخندی گرفتیم. می گفت بهترین شیرینی های عالم برای ماست. راست می گفت چاشنی این شیرینی ها، شاید محبت و عشق باشد که انقدر خوشمزه هستند. شیرینی داغ مهمانمان کرد و با لبخند بدرقه امان کرد.

پسری که دوست داشت در لنز دوربین ما جا بگیرد و از ما خواست از او هم عکسی بگیری. من اگر فرصت داشتم و امکانش میسر می شد از همه انسانهای روی زمین عکس می گرفتم. دوربین را به سمتش بردم و ژستی گرفت و عکسی شد اما چشمانش و نیمچه لبخندش کلی آرامش داشت و مهربان بود.

بازار خراطان و بازی چوب و هنر دست توانای مردمان صنعتگر محل.

کافی بود جلوی مغازه مکثی می کردی، با لبخند به سمتم آمد و شروع کرد به شیرین سخنی. گپ و گفت دوستانه ای بود و محبت پدرانه ای. وقتی از او خواستم به لنز دوربین لبخندی بزند با کمال میل ایستاد و نگاه پرمهرش را به ما هدیه کرد و لبخند ملیحی بر لب نشاند.

همچنان که کار می کرد و تراشه های چوب بر دستانش جمع می شد و در چرخش چوب و چیره دستی چوب را تراش می داد. چیزی نمی پرسیدم، فقط نگاه می کردم…

کلی گپ زد و از دوران جوانی گفت. از صنعتش. از اینکه روزی زبانزد خاص و عام بود. در کارش مهارت داشت و چشمه ای از کار روزهای جوانی را نشانمان داد. هر پتکی که می زد، صدایش خوش آهنگ بود.

سخت مشغول کار کردن بود و دائم داغ می کرد و دائم با چکش آهنین می کوبید

صدا زد مرا و کلوچه ای خوشمزه مهمانم کرد. از یکی از این مغازه ها بود انگار. بی دریغ می بخشند.

اما من در بازار هم به دنبال صداهای گمشده بودم. کسی حاضر نمی شد بخواند. گاها می دانستند و خجالت می کشیدند و گاهی هم می گفتند در بازار امکانش نیست. ولی من فکر می کنم بازار جای صداهای بلند و شعرهای قشنگ است. گره خورده با فرهنگ محلی. ترکیب موسیقی فولکلور و کسب و کار. شاد و دوست داشتنی می شود خواند. مشتری به سمت صداها و ترانه های زیبا مسیر کج می کنند و گاها خریدی به همراه رضایت و لبخند خواهند داشت.

این مرد داشت تاریخ این شهر را در سفالینه های شهر نقش می زد.

سفال خام، سفال پخته، گرمای خورشید

مردم این شهر هم صدا و نوای خودشان را دارند و موسیقی نگاه و ساز لبخندشان منحصر خودشان است. هر انسانی برای من یک موسیقی گمشده است که باید دستی به چنگ دلشان بکشی تا آهنگشان را ساز کنند…

***

از دی و بـهـمن شـود ایـنجا بــهـار

دشـت و صحرایـش سراسـر لالـه زار

از روز اول تا امروز در اين فصل سال هوا دلپذير بود و انگار يكي رنگ سبز را برداشته و پاشيده روي همه جا. اينجا فصل، كاري به تقويم ندارد. آواز خوش بهار زودتر به گوش مي رسد. موسيقي شكفتن و سمفوني حيات زمين

در آستانه بهار در دزفول زيبا، به هر سو نگاه مي كني سرسبزي و طراوت مي بيني. اينجا هوا خوب است اين وقت سال. گرمايش مطلوب و آسمانش دل فريب و انعكاس آسمان در رود و آب، بي نظير.

هر جا می روی بهار است. سرسبز و مطبوع. درختی زمستانی و دشتی بهاری

من به دنبال موسیقی فصل بهار بودم. آهنگی قدیمی که با شعر زیبای دزفولی و لهجه شیرین محلی با صدای زیبای مهدی تاج می شوید.

موسیقی بهار مثل رویش گلها و درختان، شاد و پر شور است. صحبت موسم باغ و وقت دیدار، بوی گل و تماشایی بودن دشت، آسمان آبی و رودخانه دز که انعکاس آسمان را در خود دارد. یک سبد بابونه و فرش سبز چمن. بهار این شهر، با شعر آمیخته و با همراهی دوست و یار ایام به سر می کند.

چه دلپذیرَه بُهار ِ دسفیل/ سوز ِ چَویرَه دی یار ِ دسفیل
چقذر خوبه یارت / یاره گلعذارت آیَه کنارت
موسمه باغ و وقته دیدارَه / دل مِینه سینه آروم نَدارَه
چقدر خوبه یارت /یاره گلعذارت آیه کِنارِت
اَ بُو گل و فاش دل بیسَه شِیدا / دشت و بیابون دارَه تماشا
بیو مونو تو لِف روزگارون / عهدی ببندِیم مثله دل دارون
شاخِی انجیر زنده جَوُونه / بلبل اَ دل آوازِه خونَه
آسمون رنگش رنگه کَلوُنَه/ دله منو و تو قدرشه دوُنَه
قاصدم کبوتری شو رفت و نیومه / ندونم شاهی زدش یا خودش نیومه
بیو باد صبا ا حال یارم / خبر دارم کن تو طاقت ندارم
ا شوق دلبر مستم خدایا / د ِ دسته یاروم دستُم خدایا
بیو اَ خونه در، به دلبرت زَن سَر/ مگر دلت پی یاد یار نَم زنه پَر پَر

26 thoughts on “در جستجوی ترانه های از دست رفته،افسانه راه ها و نام ها

  1. -با سلام
    اقای عاشوری مطالب بسیار شیوا و زیبا بود
    لذت بردیم
    ارزوی موفقیت دارم برای شما

  2. سلام آقا رضا
    هرچند نتونستم که به دزفول زیبا بیام ولی با سفرنامه های شما دزفول رو لمس میکنم
    ممنون که اینطور زیبا می نویسید.
    قربانت مجید

  3. سلام آقا رضا عاشوري
    لذت برديم از ذوق نوشتاري شما ،الحق كه خوب با نوشتهات به تصوير كشيدي دزفولو ، عالي بود كارت
    مثل هميشه .
    سفر بي خطر

  4. سلام آقای مهندس عاشوری بسیار مطالبتون عالی هست موفق و پیروز و همیشه شاد و سلامت در سفر باشید.

  5. سلام رضا جان . روز تولدت هم بهت گفتم که بودن تو هدیه ای هست از طرف خداوند برای خانواده و دوستان . تو محشری و کارهای تو فوق العاده و جذاب و شگفت انگیزه. ایده و سبک کارتو دوست داشتم امیدوارم با کارهای خارق العاده بیشتری روز به روز بدرخشی و باعث افتخار همه ما باشی دوستت داریم

  6. سلام آقای عاشوری .خوشحالم که شاهکار دیگه ای از شما رو خوندم . امیدوارم در هر زمینه ای موفق و پیروز باشید.

  7. سلام همسفر
    مثل همیشه با کلمه ها وجملات زیبا ودلنشین توصیف شهر دزفول را رخ نمودی
    همیشه به سفروهمیشه سلامت

  8. بسیار عالی و جذاب درود بر شما امیدوارم در این چنین گردشگریهای باز هم از شما داشته باشیم .

  9. سلام رضا جان
    مطالبت خیلی عالی و بی نظیره.الآن که این نظر رو برات مینویسم ساعت 10:45شب هست و هنوز امیدوارم که موفق بشی.تو لایقش هستی.کوچیکت هومن باقری

  10. اولین رای 5 ستاره ای که در پست ها دادم. اطلاعات جامع شما بیان شیوا و رسا و همچنین استفاده از فرهنگ و ادبیات شاعرانه ی شیرین دزفول و همچنین نوع ارتباط با اقشار مختلف مردم و بیان فرهنگ بومی آن منطقه و ابراز درست موارد گردشگری ، نقاط قوت این پست شماست. بسیار سپاس از وقتی که گذاشتید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *