داستان های عقدا

قصه اول

ایمن بَست،داستانی بر سر دعوا

(ویژه جشنواره سفرنگاری اردکان گرام)

حسین جوانی است که در عقدا مانده است. در عقدا قدم که می زنی شاید به ندرت یکی دو تا جوان ببینی، گهگاهی پیرمردی و یا شاید پیرزنی با چادر گل گلی گوشه ای نشسته باشد.

دم دمای غروب بود که ما به عقدا رسیدیم ، حسین تنها بلد محلی عقدا بود و قرار بود ما را برای چند ساعت همراهی کند و برایمان از تاریخ و قصه های عقدا بگوید. راستش را بگویم من شیفته صحبت های این جوان شدم، دلیلش سادگی کلام و صمیمیتی بود که در نگاهش داشت. سه سالی بود که در عقدا با اهالی قدیمی صحبت کرده بود و داستان ها و قصه های شنیدنی آنها را برای میهمانان عقدا روایت می کرد.

از چیزی به سادگی نمی گذشت و خشت به خشت و آجر به آجر قصه هایشان را برایمان روایت می کرد. قرارمان شد تا با هم عقدا را ببینیم. هنوز کمی از اقامتگاه محل سکونتمان فاصله نگرفته بودیم که یک تنه چوب درخت توت دیواری را به دیوار مسجد وصل کرده بود. این تنه قصه ی عجیبی داشت. قصه ای باورنکردنی. سفر من تازه از این قصه شروع شده بود. من در لابه لای گفته های مردم دنبال شنیدی های بودم که پازل سفرم را در عقدا در کنار خانه ها و کوچه ها کامل می کرد.

کمی آن سو تر

قصه ی این چوب سر دعوا بود. برای کسی که دعوا می کرد دو راه وجود داشت، یا باید می زد، یا باید کتک می خورد. اگر می زد که زده بود ولی اگر ضعیف تر بود و باید کتک می خورد، فقط یک راه دیگر برایش باقی می ماند، فرار…

اینجا در امانی

انگار در گذشته های دور در عقدا اگر کسی با کسی نزاع و دعوا و درگیری داشت و توان مقابله هم نداشت، فقط کافی بود خودش را آن سوی این چوب برساند. آن وقت در امان بود.

این سو و آن سو

فکرش را بکنید اگر الان بود هر سمت چوب بودی، بالاخره از دست و پا شما را می گرفتند و می بردند. ولی آن سوی چوب قانون تغییر می کرد. شخصی که حمله کرده بود دیگر نمی توانست آن سوی چوب بیاید و یا به او آسیبی برساند و در اصل شما آن سوی چوب در سایه مسجد ایمن بودید. به همین خاطر مردم محلی به آن “ایمن بست” می گفتند. فردی که حمله کرده بود باید محل را ترک می کرد و انقدر دور می شد تا شما بتوانید در امنیت کامل به خانه برگردید.

ایمن بست

در دنیایی که برای پایان دادن به نزاع ها و دعواها باید هزاران قانون تصویب شود تا از ادامه آن جلوگیری کند و گاها بر سر حق خواهی کسی، باید یکی از دو نفر حذف شوند، روزگاری فقط یک تکه چوب توت و تعهد به آن، کمی زمان مشاجره و دعوا را به عقب می انداخت و این حسن تعلیق می توانست به آنها کمک کند تا کمی بیشتر بیاندیشند و شاید به قولی کوتاه بیایند و ماجرا ختم به خیر شود. شاید همان جا با هم با کمی گفتگو و یا عذرخواهی کنار می آمدند. چوب درخت توت در آن میان جایش را از تقدس در دل مردم با تفکر در ذهنشان عوض می کرد شاید… شاید هم فقط در اوج عصبانیت، ماجرا را به لحظه ای صبر کردن تقلیل می داد.

کمی صبر شاید کافی باشد

هر چه بود خوب بود. با بودنش مردم را اخلاق مدار می کرد که دست از تعرض و تجاوز و حمله بردارند. انگار مثل پیری دانا ریش گرو می گذاشت. راستش را بگویم شاید اگر خودم این مسیر را طی می کردم هرگز این تنه چوب توت در دیوار نظرم را جلب نمی کرد. حسین جوانی مستعد و بی نهایت به عقدا معتقد به من یاد داد که در سفرهایم از هیچ چیز به سادگی نگذرم…

قصه دوم

داستان لکه های دیوار

(ویژه جشنواره سفرنگاری اردکان گرام)

حاجی محمود تصمیم گرفت برای غلامرضا آستین بالا بزنه و دامادش کنه. غلامرضا پسر دوست داشتنی محل بود و همه دخترای محله یک جورایی عاشقش بودن ولی خود غلامرضا عاشق شاه بی بی بود. غلامرضا پسر یکی از بزرگ زاده های عقدا بود و شاه بی بی دختر خان. رسم بود خان با خان و بزرگ زاده با بزرگ زاده باید ازدواج کنه. اما غلامرضا، شاه بی بی رو میخواست و برای همین هم برای اینکه به حیات قلی خان پدر شاه بی بی ثابت کنه که می تونه داماد شایسته ای باشه میره تا شغل آبا و اجدادی خودش رو سرپا نگه داره.

در اون روزگار قنادی شغل مهمی بوده در عقدا. اینطور که معلومه در عقدا فقط دو قنادی بوده و هر کسی هم نمی تونسته قنادی رو اداره کنه. غلامرضا از خودش جنم نشون میده، حرفه پدر رو پیش می گیره و قنادی رو می گردونه. تولید قند هم از مشاغلی بوده که در عقدا خیلی معروف بوده. در روزگاری قند خیلی کم می شه و قیمتش خیلی گرون. کسی قند نداشت و فقط غلامرضا داشت. هر کسی قند تولید می کرد فرد مهمی بود. یه جورایی قند از کالاهای اساسی زمان خودش به حساب می آمد. زمانی روحانیون همین قند را برای نوشیدن چای حرام اعلام کرده بودند و اگر کسی میخواست چای بنوشه قند رو در چای می زد و می نوشید که مبادا قند را خالی بخوره. اهمیتِ داشتن قند شهرت غلامرضا را زیاد کرد و همت او برای تولید نیاز مردم اون رو به چشم حیات قلی خان آورد و بالاخره راضی شد دخترش شاه بی بی رو بده بهش بده. قصه ما تازه از اینجا شروع میشه.

چیزی نمی گذره که جشن عروسی شاه بی بی در لباس پولک دوزی شده، تو خونه ی حیات قلی خان برگزار میشه، در حین عروسی، ننه گلابی مادر عروس، یه تخم مرغ رو می زنه زیر طاق تا دفع بلا بشن عروس و داماد و چشم نخورن. فکر کنم دیگه متوجه شده باشین داستان از چه قراره. اون لکه هایی که زیر طاق یا دیوار خونه های اعیونی می بینید رسمی بوده که روزگاری برای چشم نظر در عروسی ها مرسوم بوده و کسی که خونه ی اعیونی داشته خونه ی خودش را در بیشتر مواقع در اختیار قشر ضعیف قرار می داده که خونه ی کوچکی داشتن و یا خونه اشون قشنگ نبود و وجه زیبایی نداشت و نمی تونستن مهمان های زیادی رو دعوت کنن. اونها هم در عروسی این رسم تخم مرغ زنی رو برپا می کردن.

شاید با خودتون فکر کنید میزبانانی که خونشون رو در اختیار این خانواده ها قرار می دادن ناراحت نمی شدن که دیوارهای زیر طاق خونه هاشون لکه می شده؟ راستش نه و حتی تلاش نمی کردن اون لکه ها رو پاک کنن. بعد از عروسی کسی اگر میومد خونه این اعیون نشون ها، لکه های تخم مرغ هایی که روی دیوار زیر طاق خورده بود رو از تعداد عروسی های گرفته شده در اون خونه  می دیدن و نشونه این می دونستن که این خانواده افرادی دست و دل باز هستن که خونه اشون رو دادن به عروس و داماد که مجلشون رو اونجا بگیرن. میزبان هم خوش یُمن می دونستن اون لکه ها رو و هیچ وقت پاکشون نمی کردن.

گفتم اول داستان را بخوانید و بعد عکس ها را ببینید

خانه ی قدیمی در عقدا و لکه های تخم مرغ زنی روی دیوار

خانه ی قدیمی در عقدا و لکه های تخم مرغ زنی روی دیوار

شبستان اقامتگاه انار عقدا و لکه های تخم مرغ زنی زیر طاق

شبستان اقامتگاه انار عقدا و لکه های تخم مرغ زنی زیر طاق

شبستان اقامتگاه انار عقدا و لکه های تخم مرغ زنی زیر طاق

شبستان اقامتگاه انار عقدا و لکه های تخم مرغ زنی زیر طاق

شبستان اقامتگاه انار عقدا و لکه های تخم مرغ زنی زیر طاق

خانه امیری و لکه های تخم مرغ زنی روی دیوار

خانه امیری و لکه های تخم مرغ زنی روی دیوار

حالا که صحبت عروسی شد یه رسم دیگه هم عقدایی ها دارن. وقتی عروس و داماد در کوچه به اصطلاح عروس کِشونی دارن، دخترهای مجرد پشت گروهی که عروس و داماد رو همراهی می کنن، هر کدوم یک کاسه ی استیل می گیرن دستشون و گِلی رو توش درست می کنن و زیر طاق های ساباط یا بالا خونه که می رسن، گِل هایی که با مشت گوله کرده بودن رو پرت می کردن بالا، یه جورایی می زدن به زیر سقف ساباط، اگه گِلی که اون دختر زده بود می چسبید به سقف، اعتقاد داشتن که بخت این دختر بازه می شه و سال بعد خودش عروسه و اگه اون گل ول می شد و می افتاد پایین یعنی سال بعد این شانس رو از دست داده. یعنی اگه در کوچه پس کوچه های عقدا یه وقتی این گِل ها رو دیدید که زیر ساباط ها چسبیدن در اصل بخت دخترای مجردی بوده که باز شده و الان رفتن خونه بخت…

قصه سوم

داستان یک خانه

(ویژه جشنواره سفرنگاری اردکان گرام)

بخش اول

صغری خانم که به دنیا میاد مثل اینکه از نظر چشمی مشکل داشت و به  قولی چشمش کج بین بود. کم کم دختر بزرگ میشه و باور اینکه دخترم باید تو خونه نمونه و ازدواج کنه و امکان داشت که به خاطر چشمش کسی باهاش ازدواج نکنه. شیخ احمد خطیبی هم مسئول انجمن شهر بوده و رسیدگی به امور شهر به عهده اون بوده و خونه ای که خریده بود رو تو سن دوازده سالگی دخترش، می زنه به نامش. حدود صد سال پیش این کار شیخ احمد می پیچه تو محل و میوفته سر زبون. پسر عمو میاد و با صغری خانم ازدواج می کنه و تو این خونه زندگی می کنن و بچه دار میشن. بچه ها که بزرگ میشن و خونه رو ترک می کنن. دیگه کسی نبود به این خونه رسیدگی کنه. صغری خانم هم این خونه رو رها می کنه. خونه هم محلی میشه برای اینکه گاهی توش رب انار درست کنن و یا پوست انار خشک کنن. به خاطر صنعت و وجود کارخونه هایی که میان رب رو تولید می کنن، درست کردن رب انار هم از تب و تاب میوفته و یه جورایی این خونه میشه تویله کمی بعد هم تویله هم ول میشه و به اصطلاحی در خونه چهارطاق وا میوفته و میشه محل آشغال های محل.

بخش دوم

محمد، عقدایی بود و برای دانشگاه میره یزد. یک روز به دوستاش که دیگه تو خوابگاه خسته شده بودن پیشنهاد میده میخواید بریم روستای ما و اونا رو دعوت میکنه که بیان عقدا. تو راه که داشتن میومدن به سمت عقدا محمد تو خودش همش می گفت چه اشتباهی کردم که اینا رو آوردم و حالا حتما دارن تو دلشون میگن که بچه دهاتی و ببین داره تو کدوم خراب شده ای زندگی می کنه. شب تلاش می کنه یک شام درست و درمون براشون درست کنه که مادربرزگ محمد از راه میرسه و شروع میکنه غور زدن و با لهجه خودشون میگه که “دارید چه کار می کنید؟” و “آتیش چرا روشن کردید؟” و “خونه رو آتیش می زنید” و “اینو کجا میخوای ببری” و “این جهیزیه دختر است و گم نکنیشون” و …  محمد هم حرص می خورد که نگاه کن یه بار ما دوستامون رو آوردیم و ببین چه آبرویی از من داره میره. اینا رو آوردیم تو این شهر داغون و ببین مادربزرگ ما هم ببین به جای مهمان نوازی داره چه کار می کنه. محمد می بینه که شرایط خوب نیست میگه بچه ها بیان بریم محل رو نشون شما بدم و میبره تو بافت تاریخی و دو سه جا که کمی هم مرمت شده بودن رو نشونشون میده. بازخوردهایی که از بچه میگیره و حتی بچه های خود یزد هم تعریف محل می کنن و میگن اینجا چه قدر خوبه و بافتش مثل یزد میمونه و حیف اینجا نیست اینطوری رها داره میشه. اینجا اولین جرقه ها تو ذهن محمد زده میشه و با خودش فکر می کنه که چه خوب میشد اگه کسی میومد اینجا و نزدیکی به جاده هم می تونه کمک کنه و مسافرها تو مسیر می تونن بیان اینجا و زیر سایه ای غذایی بخورن و یه مکانی هم داشته باشن که بخوابن.

بخش سوم

چند سال میگذره و محمد دانشگاه رو تموم می کنه و میاد به عقدا. یه روز می بینه چند نفر مسافر نشستن رو زمین و دارن غذا میخورن و بهشون پیشنهاد میده میخوای این اطراف رو بهتون نشون بدم؟ اونا هم قبول میکنن. بعد از گشت محلی انعامی هم میذارن تو جیب محمد. همین میشه محمد همیشه تو کوچه و پس کوچه دور میزد ببینه مسافری چیزی می بینه که بخواد محل رو نشونش بده. مسافرهایی که میان انگار میشن مسافرهای محمد و تو همین گپ و گفت ها با اونا، ایده ها و پیشنهادهای زیادی میگیره. یکی از اون مسافرا میگه اگه می تونی یه پولی جمع کن و یه خونه ای بخر و درستش کن برای همین مسافرا که میان اینجا جایی هم داشته باشن که بمونن و برای شما منبع درآمدی هم می تونه باشه. محمد به این فکر میوفته که یه خونه ای تو بافت بگیره و مرمتش کنه. پی این موضوع رو میگیره و از خیلی ها می پرس و جو می کنه و با یکی هم شروع می کنه شراکتی اقامتگاه خالومیرزا رو مرمت می کنن که بکنه هتل و اقامتگاه اما محمد هنوز به خواسته اش نرسیده بود و قصه ی خودش رو دنبال می کرد و از اونجایی که در کودکی با مادربزرگش بیشتر زندگی کرده بود، دوست داشت تو همون محل قدیمی خودشون یه کاری بکنه. اونجا را به همون شریکش میده و میره پی یه خونه ی دیگه. قصه ی ما تازه از اینجا شروع میشه.

بخش چهارم

محمد یه خونه رو نشون کرده بود و به مادربزرگش میگه. چون مادربزرگش با صاحب اون خونه سال ها تو یه محل زندگی کرده بودن حس مادر و دختری به هم داشتن. محمد میگه بیایم این خونه قدیمی رو بخریم و مادربزرگه میگه “آخه این چه خونه خرابی و سگ توش بچه کرده و برو دنبال درسی که خوندی و این خونه رو مجانی هم به من بدن نمیگیرم و اگه این کار خوب بود هزار تا از تو زرنگ تر از تو تا حالا کرده بودن.” محمد میگه مادربزرگ اگه این خونه رو بخریم چون کنار حسینیه هست و مسجد، تو هم دیگه جوون نیستی و می تونی راحت الان بری نماز و تعزیه و منم یه اتاق میدم بهت که راحت باشی و بتونی هر وقت میخوای بری مسجد. مادربزرگ هم میگه آهان این خوبه و بالاخره راضی میشه پا پیش بذاره و بره با صغری خانم صحبت کنه. آره همون خونه شیخ احمد خطیبی که روزگاری به نام دخترش صغری خانم کرده بود. محمد با کوکب خانم مادربزرگش میرن خونه صغری خانم که صحبت کنن. از اینجا مکالمه صغری خانم و کوکب خانم مادربزرگ محمد؛

صغری خانم : ” سلام و چطوری و چه خبر و کجا بودی و از این ورا ؟”

کوکب خانم: ” این بچه ما و خونه خرابه شما رو میخواد، حالا میدیش یا نَمیدیش؟”

صغری خانم: “این خونه خرابه به چه دردش می خوره و درش اوفتاده”

کوکب خانم: ” این بچه دیوونه است، خونه تون رو اگه نمی دید ما چایی مون رو بخوریم و بریم”

کوکب خانم اصرار نکرد و با محمد اومدن بیرون.

بعدها محمد پسرش صغری خانم رو می بینه و بی اختیار بهش میگه نمیخوای خونه رو بفروشی؟، اونم گفت این خونه برای تو.

بالاخره با صغری خانم صحبت می کنن و میگه میفروشم و پولش رو هم میدم برای نماز و روزه هام.

سرانجام محمد امامی خونه رو میخره و شروع می کنه به مرمت و اقامتگاه انار عقدا رو تاسیس می کنه.الان هم تمام تلاشش رو برای احیای منطقه می کشه و به واسطه محمد چندین خانواده که رفته بودن بر می گردن و خونه هاشون رو مرمت می کنن.

اقامت یک هفته ای ما در این اقامتگاه بی نظیر و میزبانی صمیمانه شیرین و محمد قابل وصف نیست. به شما پیشنهاد می کنم اگه به این اقامتگاه مراجعه کردید حتما از داستان عشق شیرین خانم و محمد هم سوال کنید.

عکس ها قبل مرمت و بعد از مرمت را در ادامه خواهید دید

***

***

***

***

***

دیدگاهتان را بنویسید